نیست یاری تا بگویم راز خویش ناله پنهان کرده ام در ساز خویش چنگ اندوهم خدا را زخمه ای زخمه ای تا برکشم آواز خویش برلبانم قفل خاموشی زدم با کلیدی آشنا بازش کنید کودک دل رنجه ی دست جفاست با سر انگشت وفا نازش کنید پر کن این پیمانه را ای هم نفس پر کن این پیمانه را از خون او مست مستم کن چنان کز شور می باز گویم قصه افسون او رنگ چشمش را چه میپرسی ز من رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد آتشی کز دیدگانش سر کشید این دل دیوانه را دربند کرد سلاااااااااااااااااااااام وب باحالی داری افتخارمیدی به کلبه غم زده ماهم سری بزنی؟منتظرحظورگرمت هستم نکنه نیای؟
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
خوشحال شدم که بهم سر زدی بازم از این کارا بکن
حتما...
ازینکه آرزوی ناآرامی یک انسان حتی دشمنتِ.. داری چطور آرامی !
آرام نیستم...
خانومی من معتقدم کسی که رفت، اولش باید عصبی و ناراحت بود اما وقتی بگذره کار بزرگ اینه که ببخشی ...
و تاسف خوری به حال اون آدم که بعدا پشیمون میشه ...
اما کلا متن دلنشینیه ...
ممنونم عزیزم
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه ی دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد
سلاااااااااااااااااااااام وب باحالی داری افتخارمیدی به کلبه غم زده ماهم سری بزنی؟منتظرحظورگرمت هستم
نکنه نیای؟