یک خانه ی روشن
یک شاعرِ در بند
و یک انتظار شیرین...
می آید مردِ من
با لبخند همیشگی
و شاخه گلی به دست...
دو فنجان چای داغ
شروع یک سالگی
و عاشقی تا ابد...
من بیست و هشت سال زندگی نکرده ام...
*منیره حمیدی نژاد*
من چهاردهم دی ماه بدنیا آمدم
اما تولدم را هفدهم فروردین می گیرند!
تنها 92 روز از خودم کوچک ترم...
من و تو ، تماممان یکی بود
اینک ما سالی دو بار متولد می شویم
سپیدی زمستان را با سخاوت بهار می آمیزیم
و گرمای عشقمان زمین را زندگی می دهد...
این روزها که تو نیستی
من بغض می کنم
آسمان گریه
کاش ابرها بدانند که چه می کنند
باران فقط لحظه لحظه داغ ِ دلم را تازه تر می کند…
منیره حمیدی نژاد
میدانم
میخواهی به یاد روزهای با هم بودنمان زندگی کنم
بشرط فقط نفس کشیدن
شاید!
میدانی
صدای صدای سکوتت هم چقدر رویائیست…
میخواهم شب نشین لحظه های بی خوابی ام باشد.
میداند؟
وقتی بی تابی ، برایت شعرهای مرا بخواند؟
تمام دوستت دارم هایی که یک عمر،بغض شدند…
میدانند…
همه آنهایی که مرا دیده اند
میدانند
من سالهاست با تمامِ نبودنِ تو عاشقی کرده ام…
منیره حمیدی نژاد